یک سال از برگشتن کبوتران عاشق گذشت. کبوترانی که در آسمان معرفت و مردانگی پلاکهایشان را جا گذاشتند و در عین نامآوری گمنام ماندند.
انگار همین دیروز بود، شوری به پا شده بود که بیا و ببین. هیچکس سر از پا نمیشناخت. گویی هرکس با نشانهای به دنبال یوسفش میگشت. آری چشمبراهی سخت است؛ نالههای پنهانی و به پهنای صورت اشک ریختن سخت است.
روزی که رفت شانزده یا هفده ساله بود. قَسَمَش دادم که نرو. با نگاهی که جوانی و مردانگی را توامان داشت، برگشت و با صدایی لرزان گفت: مادرم دشمن همین نزدیکهاست، از من نخواه که آرام و بیخیال باشم. سی سال است همین دو جمله را هر روز ظهر با خود زمزمه میکنم و به امید نشانهای نگاهم به در خانه خیره است.
هر بار که شهید میآوردند، در خانه هلهلهای به پا میشود و قاب عکست را که در حرم امام هشتم به یادگار دارم به دست میگیرم و به سوی کاروان میآیم. اما بیمعرفت انگار خیال بازگشت نداری و فقط در عالم رویا سراغم میآیی. وقتی فهمیدم دو شهید گمنام را به فولاد خوزستان آوردهاند، جرقهی نوری در دلم روشن شد. دیگر فقط در خوابم نبودی و با هر بار پلک زدن، در قاب در خانه میدیدمت. چفیهای به گردن، لباسهای خاکی به تَن و پوتینهای براق.
وقتی به محل تشییع رسیدم، هرچه تلاش کردم،جمعیت را کنار بزنم، نشد که نشد. دلم گرفت و با اشک شروع به گلایه کردم. مگر خودت دعوتم نکردی، مگر نگفتی مادر بیا. همراه قطره اشکی، نوری پیدا شد در افق نور؛ جوان رشیدی ایستاده بود. سَرم را بالا گرفتم قلبم از آنچه میدید، ایستاد. با همان آخرین نگاه جوان و مردانهات که رفتی، خیره شدی و با زبان بی زبانی گفتی: مادر برگشتم. آخ نمیدانی که چقدر آرام شدم.
یک سال است که دیگر میدانم کجایی، یکسال است که هر روز صبح خانه را برایت آب و جارو میکنم. دلم آرام است که همین نزدیکی هایی.
۱۲ آذرماه سالروز تشییع و تدفین دو تن از شهدای گمنام ۸ سال دفاع مقدس در شرکت فولاد خوزستان گرامی باد.